نیکانیکا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

" نیکا " فرشته ای از دیار نصف جهان

روز موعود - لحظات تولد نیکا خانم - قسمت اول

1392/10/11 20:55
نویسنده : (مامان و بابا)
266 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر نازنینم

امروز می خواهم وقایع 3 روز گذشته ی شما و مامان (9،10،11 دی ماه 1392)را برات بازگو کنم.

دوشنبه - 9 دی ماه

بذار یه کم برگردم به عقب و از روز یکشنبه 8 دی که دردهای مامان شروع شد بگم. وقتی ساعت 3 از اداره برگشتم خونه مامان داشت تو آشپزخونه غذا آماده می کرد و گاهی از دردهای کوچک گلایه داشت. به دلم افتاده بود که دیگه موقع اومدنت شده و این علائم هرچند مامانت را می آزرد اما برای من(بابایی) نشانه های خوبی بود که به منِ مشتاق دیدار نوید آمدنت را می داد و مطمئن بودم که توی همین دوسه روز باید "آب زنیم راه را/ چون که نگار می رسد". خلاصه این که تا آخر شب که رفتیم خونه مامان جون دردهای مامانی هم بیشتر و بیشتر می شد. آخر شب تصمیم گرفتیم که فردا به بیمارستان اصفهان که قبلا با پزشک مامان هماهنگی هاش جهت بستری ایشان شده بود بریم و من هم فردا سرِ کار نرم. آخر شب به اتفاق مامان جون عزیزت به خونه خودمون برگشتیم که از اینطرف راهی بیمارستان بشیم که البته تا صبح هم مامانی درست نتونست استراحت کنه.

صبح روز نهم دی مامانت به پزشکش (خانم فرید) زنگ زد و قرار شد تا ساعت 9 بیمارستان باشیم، ولی ما که یه مقدار دل گنده تشریف داشتیم تازه 9/15 از خونه راه افتادیم و خانم فرید که خودش را ساعت 9 به بیمارستان رسونده بود مدام زنگ می زد و سراغمون را می گرفت که نهایتا ساعت 9/45 به بیمارستان رسیدیم و مامان سریع به بخش مامایی بیمارستان منتقل شد و تا ساعت 10/30 معاینه شد که نمی دونیم چطور شد تا بوی بیمارستان به مشام مامانیت خورد دردهاش تسکین یافت و خانم فرید پیشنهاد کرد که به خونه برویم و ساعت 2 بعدازظهر جهت بستری مراجعه کنیم. ساعت 2 بعدازظهر هم طبق معمول شد ساعت 2/30 و باز انتظار خانم فرید. وقتی رسیدیم باز معاینات 40 دقیقه ای طول کشید که خانم فرید تشخیص داد که مامانی باید به خونه بره و چند حرکت بدنی و نرمش به اضافه پیاده روی را جهت آمادگی بیشتر برای زایمان توصیه کرد و باز هم از بیمارستان دیپورتومن کرد به خونه. به خونه برگشیم و همه چیز داشت عادی پیش می رفت که از ساعت 10/30 شب دوباره دردهای مامانی شروع شد و بر شدتش لحظه به لحظه افزوده می شد. من دیگه مطمئن بودم تا چند ساعت آینده صورت ماه شما را مشاهده می کنیم. این شب به چشم مامانیت حتی 1ثانیه هم خواب نیومد اما من تا ساعت 3/45صبح بیدار بودم و بعدش به خواب رفتم و چیزی نفهمیدم تا اینکه حدودا ساعت 6 بود که مامانیت من و  مامان جونت را صدا زد و از درد بسیار گلایه می کرد . ما سریع وسایل و ساک بیمارستان تو و مامانیت را برداشتیم و به سوی بیمارستان حرکت کردیم.

 

سه شنبه - 10 دی - روز موعود

http://www.axgig.com/images/04336797939941096431.jpg

صبح ساعت 6/15 رسیدیم به بیمارستان اصفهان و سریع مامانی را به بخش زنان و زایمان منتقل کردیم و خانم فرید هم طبق معمول منظم و سر ساعت منتظر مامانت بود. فورا مامان را معاینه کرد و اون را به قسمت زایشگاه برد. من و مامان جون هم تو سالن انتظار نشستیم . من که از قصه ی تولد و زایش و زایشگاه چیزی نمی دونستم انتظار داشتم که 1 ساعته تو به دنیا بیایی و چهره زیبات را ببینم اما قضیه به این سادگی ها هم نبود.

20دقیقه الی نیم ساعت بعد از اینکه مامانت را برای معاینه برده بودند کمک ماما(کمک خانم فرید) از من خواست که وارد اتاق زایشگاه بشم. من هم که از خدامی خواستم و دوست داشتم که وقتی مامانت در حال به دنیا آوردنته من هم کنارش باشم تا شاید بتونم از لحاظ روحی و روانی برای تسکین درهاش موثر باشم جست زدم و رفتم داخل. وقتی داخل رفتم یه روپوش سبز که کمک پزشکها می بندند بهم دادند پوشیدم. یه لحظه احساس کردم می خواهند کل پروسه زایمان را دست من بسپردند اما مثل اینکه اشتباه می کردم. چون خانم فرید ازم خواست که برای سهولت امر زایمان مامانی را ماساژ بدهم. حدود 2 ساعتی من مامانی را ماساژ دادم و مامانی هم با انجام حرکات و نرمش هایی که پزشکش داده بود به لحظه ی موعود نزدیک می شد. حدود ساعت 11/15 من از اون بخش اومدم بیرون و پشت در همون بخش همراه با مامان جونت منتظر تشریف فرمایی شما.

لحظه ها برای مایی که منتظر بودیم به سختی و مطمئنا برای مامانت بسیار سختتر بود. گهگاهی صدای مامانت به گوشمون می رسید که از درد رنج می برد و من و مامان جانت نگران تو و مامانی. مامان جونت چندبار گریه کرد و من هم هربار با شوخی هام آرومش می کردم. این لحظه های سخت که حدود 2/5 ساعت طول کشید برای ما شاید سختی 25 ساعت شاید 25 روز شایدم 2/5 ساله را داشت.

اما ساعت 14/10 دقیقه زیباترین لحظه برای ما رقم خورد. من که گوشم را به درِ اتاقی که مامانیت در اون بود چسبانده بودم یه لحظه صدای گریه ی نوزادی را شنیدم از شادی به طرف مامان جونت فریاد زدم: "مامانی به دنیا اومد"

مامان جونت خندید و همزمان که خداراشکر کرد اشک از چشماش سرازیر شد.

بعد از اولین صدایی که ازت شنیدیم این صداها بیشتر و بیشتر شد و بر خوشحالی ماهم افزوده.

بی صبرانه منتظر دیدنت بودیم و از پشت در اتاق تکون نمی خوردیم. کمک ماما تا در را باز کرد فورا ازش پرسیدم به دنیا اومد. اون گفت : بله خدا راشکر هردوشون هم سالمند. گفتم میشه ببینمشون. گفت تعجیل نکن تو که 9 ماه صبر کردی 10 دقیقه دیگه هم روش .

http://www.axgig.com/images/40114128602963239995.jpg

10 دقیقه با خوشحالی زائدالوصف از این ور سالن به اونور سالن تا ببینمت و بالاخره پرستار مخصوصی که لباس های نوزادان را می پوشونه و قد و وزنشون را اندازه می گیره به اتاق نوزادان انتقالت داد و لی چون چیزی بهت نپوشونده بودند سریع بردت داخل. سریع لباسهای صورتی را که بیمارستان داده بود بهت پوشوند و ما را صدا زد  و چون از بیقراری من خبر داشت و می خواست اذیتم کنه گفت: بیائید دختر زشتتون را ببینید. مامن جون در اولین سئوالی که از پرستار داشت پرسید: چند کیلوه. پرستار گفت 3/120 کیلو. و اما من دوربین به دست فورا شروع به فیلم برداری و تعریف و تمجید ازت کردم و به این ترتیب اولین بار چهره زیبات را دیدم و چندین بار خدارا شکرگزاری کردم.

بعد از اون لباس پوشیده بردندت پیش مامانیت و ما هم به همراه پرستار وارد اتاقی که مادرت در اون بود رفتیم و قول دادیم سریع بیائیم بیرون. تا وارد شدیم و من چشمم به مامانت افتاد برای دومین بار از بابت سلامت مامانت خدا را شکر کردم. وقتی تو چشماش نگاه می کردم از چشماش خوشحالی توآم با درد را خوندم. اون هم از اینکه تو سالمی خداراشکر کرد.

20 دقیقه بعد مامانیت را به بخش منتقل کردند ، انشاالله بقیه اش را در پست های بعدی تقدیمت می کنم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)