نیکانیکا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

" نیکا " فرشته ای از دیار نصف جهان

روز موعود - لحظات تولد نیکا خانم - قسمت دوم

1392/10/15 2:07
نویسنده : (مامان و بابا)
194 بازدید
اشتراک گذاری

مامانت همونطور که روی تخت چرخدار خوابیده بود به بخش مامایی اتاق 303 منتقل شد و من و مامان جانت هم به دنبال او. دو سه دقیقه بعد هم پرستار شما را در یک تخت کوچولوی چرخدار مخصوص نوزادان با لباس های صورتی وارد اتاق کرد و ما ذوق زده به سمتت دویدیم. من تخت را از پرستار گرفتم و چسباندم کنار تخت مامانت و برای اینکه کمی از دردهای مامانت کم کنم شروع به شوخی کردم. مامانت همونطور که روی تختش جابجا شد و گلایه ای از دردش داشت به سمتت نگاه کرد و لبخندی از سر رضایت زد.

 

http://www.axgig.com/images/05007339157138737395.jpg

http://www.axgig.com/images/40190307523673437413.jpg

بخاطر قولی که به پرستارها داده بودم دیگه می خواستم بخش رو ترک کنم . اول از مامان جونت که قرار بود شب را پیش تو و مامانت بمونه پرسید م چیزی نیاز دارید یا نه و بعدش بامامانت خداحافظی کردم که البته سخت بود سپس به سمت تخت تو اومدم در حالی که خواب بودی چندتا عکس ازت گرفتم ، بوسیدمت و اتاق را ترک کردم. تا وسط سالن رفتم ولی انگار دلم می خواست یک بار دیگه ببینمت به بهانه ی اینکه یک بار دیگه از مامانت و مامان جونت بپرسم ببینم چیزی نیاز ندارند اومدم داخل اتاق و بدون اینکه به اونها نگاه کنم به سمت تو اومدم و خطاب به اونها گفتم: مطمئن هستید چیزه دیگه ای نیاز ندارید. مامان جونت بازهم گفت چیزی فعلا نیاز نیست و اگه باشه زنگت می زنیم. خلاصه نمی تونستم از دخترم دل بکنم و به خونه برم ولی بالاخره با هر مشتقتی بود از بیمارستان خارج شدم به سمت خونه حرکت کردم. وقتی داشتم خونه میومدم تو راه به خاله هات (عاطفه و زهرا) زنگ زدم دیدم خونه تنهان رفتم پیششون و عکس و فیلمهایی را که ازت گرفته بودم نشونشون دادم، کلی برات ذوق کردن و اصرار داشتند که با هم بیایم بیمارستان تا از نزدیک ببینندت، چون سرم یه مقدار درد می کرد گفتم نیم ساعتی می خوابم بعد میریم بیمارستان. اونا هم توی این فاصله سریع به مامان جونشون که بشه مامانِ مامان جونت خبر داده بودند و ایشان را هم در خونشون برداشتیم و آوردیم بیمارستان.در راه هم از یه گلفروشی یه سبد گل خوشکل و یه دسته گل نرگس که مورد علاقه مامانت بود خریدم چونکه قبلش وقت نکرده بودم برای شما گل بیارم. وقتی به بیمارستان رسیدیم 4 نفر پشت سر هم ، در یه ساعتی از شب(حدود9) که هیچ بیمارستانی توی هیچ جای دنیا به رئیس بیمارستان هم اجازه ورود به بخش را اونم چه بخشی بخش مامایی که همزمان چند خانم دیگه هم بستری باشند را نمی ده، وارد بیمارستان شدیم و از در اورژانس مستقیم مثل آدم های سربه زیر به هیچکس نگاه نکردیم و خودمون را زدیم به کوچه علی چپ(این از ترفندهای خودم بود بهشون یاد دادم) رفتیم سراغ آسانسور. نگهبان با چشمانی خواب آلود روبری راه پله ها نشسته بود اما متوجه ورود نفر اول دوم و سوم نشد اما وقتی من اومدم وارد آسانسور بشم از اینکه ترفندم گرفته بود خوشحال بودم خواستم بانمک بازی دربیارم یه جک برای خاله ها و مامان جون گفتم و اونا هم که خوشحال سرمست از عبور از 7 خان بیمارستان بودند بلند بلند زدند زیر خنده، امام غافل از اینکه با این خنده ها فقط ویزای من را باطل می کنند، نگهبان از جاش بلند شد و گفت: کجا می رید؟ من وانمود کردم که اون بقیه را نمی شناسم، گفتم: من خانمم تو بخش مامایی دارم میرم پیشش. همینطور که نگهبان داشت در مورد این که چه وقت ملاقات حالا و از این حرفا خاله ها زرنگی کرده بودند و دکمه طبقه 3 را زده و به مقصد رسیده بودند ولی من هم وقتی دیدم چاره نیست به اشتباهم اعتراف کرده و پذیرفتم که این موقع شب زمان مناسبی برای ملاقات نیست، نگهبان هم وقتی اعترافم را دید اجازه داد که سریع برم ولی داخل بخش نشوم و در سالن انتظار یه لحظه مامان جونت را ببینم و برگردم و من هم اتفاقا رفتم مامان جونت را دیدم ولی داخل اتاقی که هم مامانت و شما هم بودید. یه نیم ساعتی پیشتون موندیم و باز هم چندتا عکس و چند دقیقه فیلم از شما گرفتم و اول همراهانم را به خونه هاشون رسوندم و بعد هم خودم به خونه اومدم اما اونشب تا دم دمای صبح نخوابیدم و چندباری تا ساعت 12 شب با مامان جونت تماس گرفتم و جویای حال تو  و مامانت شدم ولی بعدش دیگه این امکان نبود چون باید این دو نفر هم یه ذره استراحت می کردند ولی گویا جنابعالی تا صبح با گریه های نازنازیت اجازه خواب را بهشون نداده بودید.

http://www.axgig.com/images/42685474687972279701.jpg

چهار شنبه - 11 دی

شب قبل که تقریبا تا ساعت 5 خواب به چشمم نیومد ولی نزدیکای صبح خوابم برد. مامانت که می دونست خسته ام تا ساعت 10 زنگم نزده بود تا بخوابم. ساعت 10 تماس گرفت و گفت قرار متخصص بیاد معاینه ات کنه و اگه مشکلی نیست مرخصت کنه. بعد از اینکه مامان تلفن را قطع کرد من هم سریع فقط یه یه چایی بجای صبحونه خوردم و پریدم ماشین را روشن کردم و به قول اصفهانیا گازکش تا دم بیمارستان رفتم. وارد بیمارستان شدم خواستم از طریق آسانسور بیام طبقه سوم بخشی که شما در اون بستری بودید ولی آسانسور لعنتی توی طبقه دوم مونده بود و پایین نمیومد. 30-20 ثانیه منتظر موندم وقتی دیدم آسانسور قصد تشریف فرمایی به طبقه همکف را نداره و می خواد ما تو کف بذاره، بشمار سه خودم را از راه پله ها رسوندم طبقه 3 و سریع محضرتون شرفیاب شدم. بعد از احوال پرسی کوتاه و مختصری با مامان جان و مامانت اومدم سمت حضرتعالی و دوتا بوس آبدار بهت کردم که باعث اعتراض مامانت شد.

وقتی وضعیت شب گذشته تو مامانت را از مامان جونتون سئوال کردم ایشان گفتند که دیشب چه حالی بهشون داده بودی و تا صبح براشونم سمفونی داد و هوار اجرا کردی.

ضمنا قبل از رسیدن من پزشک اومده بود و دستور ترخیص صادر شده بود.

دیگه باید کم کم بساطت را می ذاشتیم روی دوشمون و بیمارستان را به سمت خونه ترک می کردیم که برای خروج از بیمارستان لازم بود یه تسویه حساب کوچولویی با حسابداری صورت بگیره تا مجوز خروج صادر بشه. قبل از خروج از بیمارستان اصفهان پرستار گفت که باید نوزاد را ببرید بیمارستان مهرگان که 50متری با بیمارستان اصفهان در همون خیابان شیخ بهایی فاصله داشت، واکسن بزنید. من از مامانت خواستم که در اتاقش بمونه تا به اتفاق مامان جونت شما را ببرم اون بیمارستان واکسنت را بزنیم و بیاییم که همین کار را هم کردیم. بعدش اومدیم مامانت را از بیمارستان اصفهان برداشتیم و با هم اومدیم خونه. وقتی رسیدیم خونه چون تو خونه کسی نبود که واسه ورود شما اسفند دود کنه من از مامان و مامان جونت خواستم بشینند تو ماشین و خودم سریع اومدم آتش درست کردم و یه اسفند مفصلی واست دود کردم و ورودت به خونه را جشن گرفتم.

روز اول ورودت به خونه خوب و دلچسب تا شب که شما دوباره بساط گریه و داد و هوار را پهن کردی و این شبشون را به شب گذشته پیوند دادی و تا صبح نذاشتی که مامان و مامان جون چشم بر هم بذارند.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان دوقلوها
16 دی 92 1:01
سلام قدم نو رسیده مبارک ................. ممنون - سرفراز و سلامت باشید